آخر ِ امسال !
یا مقلب القلوب و الابصار
قریب به بیست باری شد که این پیج را باز کردم تا در آخرین ثانیه های این سال ِ نود و سه که کوله بار ِ غم و شادی ما را لحظه لحظه اش پر کرده ، چیزی مکتوب کنم ! گفتم شاید با پارسی بلاگ رو درواسی ای چیزی هست دیدم نه ! پای ِ مکتوب شدن در بیان و افسران و میهن بلاگ و بلاگفا رسید حتی ، جا زد ! نمی دانم کیست و برای چه جا می زند فقط می دانم کسی است که تمام این وقایع به او مربوط می شد ... تمام این ننوشتن ها ، تمام ِ این نوشتن ها و همین حرفاهایی که تا پای نوشتن می آیند و نوشته نمی شوند ، تا جاری شدن می آیند و همانجا در گلو رسوب می کنند ، اصلا در ذهن فقط نقش می بندند و همانجا می نشینند حتی ! این بار من گرفتم و شیرش کردم انداختم جلو ! که بنویس ... اگر ننویسی خفه می کنند این واژه ها مرا ، بنویس ! گفتیم دل را بزنیم به دریا و قلم را بدهیم دست همین دل دریایی ، این بار بی واسطه تا برای آخرین پست این سال هر آنچه دلم می خواست به عنوان ِ آخرین پست و حتی آخرین ورق ِ سال نود و سه در دفتر ِ روز نوشت هایم ، آنچه دلم میخواست ... با تاکید بخوانید : دلم ! ، هر آنچه او می خواست بنویسم هرچند که سخت است ترجمه ی زبان ِ دل و بعد هم قرین ِ با این احساس غریبشان کردن هرچند که حرف ِ شیعه از دلش نباشد شیعگی نیست . از چند روز پیش تا به الآن پای نوشتن که رسید جا زدم ! هر بار واژه ها تا سر ِ انگشتان می آیند و به پای مکتوب شدن که می رسند همانجا آرام خشکشان می زند ، دل از تپش باز می ایستد ؛ نمی دانم چرا اینقدر سخت است گفتن .. حالا که دارد تمام می شود به حسن ِ ختامش چیزی نوشتن ، در طی طولش که حسن ندیدیم لااقل پایانش را به خیر بریم به زور ! هرچند که در این آخرین ثانیه هایش هم اتفاقات دارند به من گوشزد می کنند که خیال ِ باطل ! نخواهد شد ! خودش حسن داشت که تهش را با حسن ... ؟! ناشکری نمی خواهم بکنم و شرم می کنم از آن خدایی که حتی واژه ها را قبل از آنکه به فکر من بیایند ، می خواند ؛ خیلی هم شکرش می کنم که من بدون او هیچم ! هرچه هست از اوست پس ما که باشیم ؟! فقط این بار صدایش می کنم ، آن هم بلند ، گرچه نجوا های زیر لب مرا هم می شنود ولی این بار فریاد می زنم ای شنونده ی شکایات ... یا سامع ...
گفتیم از قواعد و دستور زبان و شیوه ی نگارش بگذریم و مضارع و ماضی و مستقبل را ول کنیم و فقط به سبک دل بنویسیم و فعل ها زمان دلی داشته باشند ! شاید با نگاه مرور کنید این نانوشته ها را و تهش هم بگویید این هم مثل بقیه ولی این دل دل گفتن و این دل دل کردن برای من بسیار مقدس است ، بسیار معنی دارد ، هر حرف که هیچ ، هر دانه اتم ِ این نانوشته ها برای من کلی حرف دارد .
دل است دیگر ! به زمین و زمان چنگ می اندازد و از سیر تا پیاز از هر کدام ذره ای برای خودش می بافد ! حتی این اواخر این فکر مثل خوره افتاده بود به جانم که یکی از روزنوشت های شخصیم در دفتری که خودم هم حق خواندن نوشته هایش را پس از مکتوب شدن ندارم حتی ، چه رسد به بقیه ، را منتشر کنم ! یک پست بزنم و تهش هم بنویسم این ها را گل نرگس ننوشته بود ، از چشم ِ او نبینید ! اصلا شتر دیدید ندیدید ! گمان کنم حالا بیست باری هم شد که از ابتدا تا اتنهای این نوشته را مروری کردم تا قلم را که دادم دست دل و مکتوب کرد یک نظارتی هم رویش باشد آخر کسی که خودش را متصل به آقا (عج) می داند زیر ِ ذره بین که چه عرض کنم ! زیر ِ میکروسکوپ است تازه از آن اتمی هایش !! و تمام رفتار ها و حرکات و نوشته ها و نا نوشته هایش حتی ، باید خیلی حواسشان جمع باشد ! دوست و دشمن می خواند و ... ؟! فرمانده هم آن بالا ایستاده تا ببیند تو چه می نویسی و چه مکتوب می کنی ؟! اصلا نوشته ها عطر ِ او را ندهند نوشته نیستند ! اصلا چطور جرات می کنند بیایند این وسط و جولان دهند ؟! نوشته ای که حتی درش از او هم چیزی ننویسی یعنیحتی اگر اصلا حرفی از او در میان نباشد ، مثلا فقط از خانه تکانیت بنویسی ، ته ِ ته ِ ته ِ واژه هایش جایی عطر گل محمدی می گیرد ... و من باز هم اینجا نشسته ام و با این واژه های گلوگیر کلنجار می روم که بیاید جلو به خاله سلام کنید ! به عمو سلام کردی ؟! فقط نمی دانم چرا اینقدر خجالتی هستند ! شاید هم ترسو !...
می گویند سال ِ نود و چهار ، سال ِ عروس است ؛ با این حساب نود و سه را در نامزدی به سر برده ، نامزدیش که می گویند شیرین ترین دوران است که این بود وای به حال عروسیش ! خدا سال عروسیش را به خیر کند ! البته از حق هم نگذیم چیز هایی بود که این آقای نود و سه را قابل تحمل تر کرد ! اندک شکری بود که هر بار به این جام زهر ریخته می شد ... تلخی هایی که در پوسته شان شاید تلخ باشند ولی ته ته تهش را نگاه کنیم شیرین تر از عسل می زند حتی ! دارو هم تلخ است ، درد دارد ، ناله دارد ، گریه دارد ! ولی چه شیرینی دارد تهش شفایی که واسطه اش همین تلخی ها بوده و تو با تمام وجودت می دانی ، لمس می کنی ، حس می کنی شفایت را ، هدیه ات را با همین واسطه گری ِ هرچند آزار دهنده که از دست ِ خود ِ خودش گرفتی ! خودش که درد می دهد درمان را با یک چیز ِ فراتر و بهتر کادو پیچ می کند و می دهد دست ِ ملائک تا برایت تا زمین دست به دستش کنند که قشنگ متبرک به عطر ِ بهشت شد تو هدیه را بگیری ... ! خدا می دانی یعنی چه ؟! تو بندگی هم نکنی او خدایی اش را می کند به وسعت ِ خدا بودنش ... بی نهایت ... نا محدود ... و چقدر واژه که اینجا تا پای ِ آمدن آمدند و بعد با یک بک اسپیس نیست شدند !
اصلا نمی دانم کجا بودیم و فقط می دانم کلی کلمه که چند روزیست جلوی جفت چشم که هیچ ! جلوی چهار چشم رژه می روند ، این پشت به صف شدند تا حتی شده فقط قسمتی ازشان بر جان این دفتر ِ برگ ِ برگ ِ زندگی ، نقش ببندد ! و در این گیر و دار هم دل و مغز ِ ما وقت برای دعوا پیدا کردند که بین دل و مغز ِ من همچنان درگیری است ؛ راستی ! آیا باید نگران ِ خودم شوم ؟! امروز آخرین روز از آخرین ماه ِ سال ِ نود و سه است و من هنوز هفت سینم را نچیده ام و برعکس نه تنها هیچ هول و ولا و شوق و ذوقی برای چیدن و ردیف کردن و شمردن ِ تک به تک سین ها و اینکه چی کم است و ظروف اش نیست ، حتی درست نمی فهمم چرا باید هفت سین چید ؟! اصلا چه معنی دارد هر سالی که نو می شود و تو را کهنه تر می کند را جشن گرفت ؟! اصلا که چه ؟! این همه آدم ، نه فقط مسمان ، نه فقط ایرانی ، نه فقط ... در یک روز ِ خاص راس یک ساعت و ثانیه و صدم ثانیه ای در هر سال قرار بگذارند با هم دست به سینه بنشینند سر ِ یک سفره که پر است از نشانه و نماد هایی که تاکید ِ شدید است همه با سین باشند و تهش ... تهش چه ؟! یعنی من مرده ام ؟! منی که تا همین چند وقت ِ پیشی که شاید خیلی ازش گذشته باشد ولی برای من همین دیروز است ، کسی حق نزدیک شدن به هفت سینم را نداشت ؟! فقط خودم باید می نشستم و ساعت ها وقت می گذاشتم تا شیرینی ها را دانه دانه با عشق غیر قابل وصفی بچینم و آن وسطا هم یواشکی یک ناخنکی بزنم و بعد بنشینم به درست کردن ِ ظرف های رنگی رنگی برای بچه ها ؟! بعد هم می نشستم به رنگ کردن تخم مرغ و سبزه سبز کردن و رفتن خرید ِ عیدی هایی که تا خود ِ وقت ِ عید نزد ِ صندوق ِ امانات من محفوظ بود و کسی نمی دانست چه خریده ام حتی ! و تمام این ها را حدود یک ماه قبل از فرا رسیدن ِ عید تمام می کردم و بعد از آن هر روز از کنارشان رد می شدم و شوق ِ غیر قابل ِ وصفی در درونم هر بار شعله ور می شد و هر بار هم برقی ازش در چشمانم می درخشید ! حتی وقتی هم که خواستم خودم را به زور بیندازم به آن شور و حال و از پشت ، خودم خودم را هل دادم بروم خرید کنم و دیگران هم هلم دادند به بهانه ی نبود وقت و غیره پول دادند که برو فلان چیز را بخر هم نشد ! نشد ... اصلا انگار بنا نیست تا بشود ... !
اصلا هر سال که می گذرد ، یک چیز در درون ِ من میمیرد ... خودم میمیرم ذره ذره با هر سال ! هر سال مرده تر می شوم ... ! آیا باید نگران ِخودم شوم ؟!
و تمام این ها ردیف شدند تا ته ِ تهش همه با هم یک صدا فریاد بزنند عید ِ شما مبارک ! و من هنوز درگیر ِ یافتن متنی که به تمام کانتکت هایم پیامک کنم و می ترسم ! از نوشتن ! ...
سالتون فاطمی ، لحظه لحظه هاتون مهدوی
سالی پر از خیر و برکت ..
ثانیه ثانیه هاش در کنار شهدا و با نگاه معصومین ( علیهم السلام )
با آرزوی بهترین ها ...
ـــــــــــــــــــــ
+ عقب ترش را نگاه کن ... شوق ِ پیک های نوروزی ... شوق ِ عیدی ... برزگنر که شدیم شوق ِ عیدی دادن ها ... شوق ِ ... چقدر دلتنگم ...
+ هرچند معتقدم سال ِ نویی که درش رزق یک سال و یک سالت نوشته می شود شب ِ قدر است ولی لابه لای همین مکتوب شده های امضا شده ی یک ساله نوشته شده بخواه ! دعا کن ... و بهار چه بهانه ی خوبی است تا برای هم بخواهیم .. دعا کنیم ...
+ گل نرگس 29 . 12 . 1393 ساعت 45 : 14
تصاویر : بهار 1393
یاعلی مدد ...
کلمات کلیدی :